به خود می پیچم از درد و کسی جویای حالم نیست
گمانم مرگ نزدیک است و بیش از این مجالم نیست
شبیه برگ تنهایی که روی شاخه می لرزد
خزان رندانه می خندد به من ، اما خیالم نیست
هوای پر زدن دارم از این سرمای ویرانگر
به فصل گرمِ آغوشت ولی افسوس بالم نیست
چگونه دست هایم را به تو پیوند خواهم داد ؟
که من با این تنِ زخمی توانِ اتّصالم نیست
خیال جنگل و دریاست در من ، گرچه مجبورم
اسیر اصفهان باشم که ویلای شمالم نیست
همه معشوقه های شهر هم دنبال من باشند
چه سود ؟ آن یار دلخواهی که با یادش بنالم نیست .
نه در فنجان من بودی نه در رویای شبهایم
تو را من تلخ می نوشم که اسمِت توی فالم نیست
و من در گور خواهم برد رویای بهارم را
که چون پاییز دلگیرم وَ دیگر قیل و قالم نیست
سیاوش خاکسار
درباره این سایت